یک روز کنار هم بدند دو یار در دانه مهتاب
گلبادهوا که در برش غنوده بود پنجه آفتاب
گلبادکه مغرورشدازقدرتش امابه سناگفت
آن انرژی قدرت توبیشترست یا دَم پر تاب
خورشید بخندید و بگفتا که ندانم اثرش را
گرخواهی که ثابت کنی بر گذاری بشتاب
پیری زدرآمدبسرکوچه برون درطی این دم
شد باد به خود غره دمد بر بدن ذمه بیتاب
پس تمام نیروی خودش رابگرفت بهردمیدن
لکن بشد عابرش بحفظ جامه ودفتر وکتاب
خندیددوباره به دمان ونفس باد, چنین هور
گفتاکه به جبرش نبودبه زور وزرلابه وپرتاب
با خنده بیاراست به گرما وبگفتا که ای باد
من را بنگرتا بکنم لباس او به گرمی و تاب
ناگه همه جا گرم شدازآن همگی رفت زطاقت
هر جمع جماعت زده شد ز گرمی در خواب
چون گرمی بدیدرهگذرآن تبسم پنجه عریان
گفتا بکنم جامه ز تن زگرمی آن خز و عتاب
اطلس توببین,که نورخوشیدچه هاکردبه عابر
پس تانشدی چو نورخورشیدتو برخانه ای متاب
گربادشوی جامه کنی زعابری به زور یک جبر
گرجبرنشدچاره کارش نگیرد دگر آن عبرت آفتاب
جمعه
ساعت: 15:15
مورخ: 1395/06/12
برگرفته از کتاب مثنوی دلجویی
سروده های عباس خداخواه
برچسب : نویسنده : ghiloghal بازدید : 54