قناعت
تاجری می خواست روزی عزم یک سفرکند
با غلام و بربرش عزم بلاد و شهری دگر کند
هردو باهم ساز کردند عزم و جزم یک سفر
هر یکی میخواست راهی سخت راکمترکند
باغلامش تاجرما ره نمود وتا به آبادی رسید
بعدساعتهاسواری؛شدبرآن تانای تازه ترکند
در کناریک درخت و بوته ای ودربریک نهر آب
نوکر خواجه بنا شدتا مهیا بهر یک بسترکند
قصدشستن کردزددست وسرش بر آب نهر
دست و رویش را خنک با آبی سردو تر کند
بعد از آن هریک بیامد نوش جان اطعام کرد
بی تعارف تاجر آمد تا که ازهرآیه برحذرکند
سیب و انگور و هلوی تازه و شیرین و ناب
شدمهیاازدرون بقچه درتن روبدوشامبرکند
بعداز آن گفتا به خادم تاجر آن طماع خس
کوطعامش چیست اینک تاکمی برسرکند
نان خشک خورجین را تاغلام دادش نشان
باتعارف گفت برتاجرکه نانش راهم نوبرکند
بادی برغبغب بیافکند وادامه دادارباب سفر
نان تو خشک است مرا در کار درد سر کند
بعدازآن گفتااگرکاری بخواهم تابرای من کنی
قول من باشد بباید سربه پاهایت ترا گهرکند
چون که خواجه جام می راازبنه بیرون کشید
پس از اوخواست که خودراهمچو یک انترکند
بال وپر را بر کند چون مرغکی بی دست وپا
رسم و راه غیرت ومردانگی را نزداو پرپر کند
دادخر راسر دهد جفتک زند جولان به تاخت
یا به نزدش هم چو یک حیوان خر عرعر کند
گرشودکردار او هم کاملست این سوروسات
تا به او اهدای یک جام شرابِ اول وآخر کند
گر کندکاری غلامش تا که گردد شاد و شاد
درقبال قول اوتاسفره اش رامثل یک عنبرکند
این چنین گفتابه او گراین کنی آئی به خوان
پس ازاوخواست که تاجرعه ای درساغرکند
تا نمک گیرش شود کاری کند بر کیف و حال
زین سبب خردکندتاج حقیری برسرافسرکند
یک دمی را خوش نگه کردش غلام بی نوا
پس بخندید و بگفتاکه نظربرحال این بربرکند
تا گلو گیرش نگردیدم زنقشِ تارِارباب شکم
واجبست برفکر وذهن اندیشه ای بهتر کند
نان خشکم راخورم بهتر که من ذلت کشم
به بودبرمن غلامی, کس مراهمپایه بربر کند
آری اطلس کن قناعت هرچه را از مال خود
بنگرش آن تاجر یکه آنهمه واقعه را ازبر کند
هر که نان خشک خود را میخورد به ازکباب
بهتراست تا دست دون مایه صدای خر کند
جمعه
ساعت 15:35
مورخ: 22/02/1396
برگرفته از کتاب مثنوی دلجویی
سروده های عباس خداخواه
برچسب : نویسنده : ghiloghal بازدید : 74